9 تیر 1402 ساعت: 15:4
در هر کاری که انجام میدهیم، بگذاریم انسانیت اولین چیز باشد که از ما باقی میماند. در همه کارهایمان، همیشه به دیگران فکر کنیم و ببینیم چگونه میتوانیم دستی به کمک برداریم و اشکها را پاک کنیم. بنابراین، وقتی بهدنبال دانش، ثروت، شهرت، مهارت یا حتی موقعیت هستیم، بیایید فکر کنیم چگونه میتوانیم از آن برای سود عامه مردم و جامعه استفاده کنیم.
از مطب تازه خارج شدهایم، گیج و گنگ و مبهوت و در افکاری که حاصل مطالعه در مورد بیماری پیچیده و پراکندهگوییهای پزشک است. به پزشک میگویم اسم این آنتیبادی را نشنیده بودم و میگوید: «بله چیز جدیدی است».
به او توضیح میدهم که در مورد این چیز جدید حس خوبی ندارم، میگوید با بیوپسی (نمونهبرداری) مشخص میشود. فکر میکنم از افکار من قرار است بیوپسی انجام شود یا از حال بیمار عزیزم که در ظاهر آرام ولی در درون مضطرب است.
به اضطراب او اشاره میکنم و میخواهم که پزشک به او دلگرمی بدهد؛ میگوید نگران نباش کاری با تو ندارند، بهراحتی انجام میشود و سپس دستوراتی در مورد حمل نمونه بیوپسی به من، که متاسفانه دوباره همراه بیمارم، میدهد.
داستان همراه بیمار بودن، داستان رنجآوری است که به کرات آن را تجربه کردهام و به جرات میتوانم بگویم بسیار بیشتر از بیمار بودنم به من آسیب زده است. وقتی دستورات پیچیده حمل نمونه را میشنوم، به پزشک میگویم اجازه بدهید که این بخش از گفتههایتان را ضبط کنم و او هم مخالفتی نمیکند.
برای خالی نبودن عریضه میخواهد در لحظات پایانی ویزیت، از بیمار فشارخونی بگیرد و وقتی داریم از مطب خارج میشویم ندایی میشنوم که راستی سونوگرافی را کی انجام دادهاید؟ پاسخ میدهم که دستور سونوگرافی نداده بودید و نامهای هم برای انجام آن از طرف پزشک دریافت میکنم و برخی توضیحات ترسناک دیگر که گفتنش باعث اطاله کلام است و شنیدن آن در دقایقی که ما در حال خداحافظی بودیم این حس را به بیمار من داد که انسجامی در کار نیست، برنامهای که بر اساس آن بیمار بداند چه باید بکند.
بیمارم به من میگوید، نگران نباش کس دیگری باید از آن بالا مراقب ما باشد که هست و من در این سودا هستم که چه خوب است که او هست و ما به او پناه میبریم و تمام حسهای ناامنی و سردرگمی خود را در آستان او تخلیه میکنیم.
در مورد رابطه بیمار و پزشک بسیار گفتهایم و شنیدهاید و خواندهاید، اما اهمیت این ارتباط وقتی بیمار خود پزشک است چند برابر میشود.
از حق نگذریم که پزشک از خوشرویی و مرام سنگ تمام گذاشتند و در این آشفته بازار تعیین حق ویزیت برای طبابت که برای 20 هزار تومان وجه بیشتر از نرخی که آقایان تعیین کردهاند باید بروی و پاسخ بدهی؛ دکتر مردانگی کرده که سلامتی، وقت و تجربه خود را در ازای مبلغی ناچیز در اختیار ما میگذارد.
شاید اگر نرخ تورم برای ویزیت پزشکان هم بهطور معقولی در نظر گرفته میشد، تا این حد عدم رضایتمندی بین همکاران عزیزم به چشم نمیخورد.
یکی دیگر از آسیبهایی که من در این مراجعات پزشکی میبینم در اطاق انتظار است، آنجا که هر لاطائلاتی به پزشکان گفته میشود، جملات مسخرهای مانند این که «فکر میکنید برای چه تا این وقت شب بیمار میبینند، چون هیچ جای دنیا درآمد پزشکان مانند ایران نیست» یا «اینها صبح تجارت میکنند و عصر برای حفظ پرستیژ خود سری هم به مطب میزنند».
این گونه جملات که از سوی برخی بیماران گفته میشود و دیگران نیز بحث را ادامه میدهند، خون من را به جوش میآورد. یاد سخن یکی از دوستان عزیزم که مدیر یک انتشارات هستند میافتم که میگفت؛ نگویید این ویزیت برای 7 سال درس خواندن است، بلکه بگویید برای 12 سال درس خواندن و 20 سال تجربه کار با بیمار و محروم شدن از بسیاری از لذائذ ساده زندگی مانند نبودن کنار فرزندی است که بزرگ شدن و رشدش را نمیبینی و سپس از افراد بپرسید این ویزیت به نظر شما باید چگونه محاسبه شود.
بهطور تصادفی مطلبی در مورد «کوین کارتر» عکاس و فتوژورنالیست سرشناس را خواندم که نشان میداد صرفا انجام کار نمیتواند کافی باشد، بلکه درک کردن دیگران است که میتواند به آن کار معنای انسانی بدهد و آن مطلب از این قرار است:
«در دهه 1990، عکسی از یک کرکس که منتظر مرگ دخترکی گرسنه برای خوردن جسد او بود، بهطور گستردهای منتشر شد. این عکس در طول قحطی سودان توسط کوین کارتر، عکاس خبری اهل آفریقای جنوبی، گرفته شد و بعداً برای این عکس شگفتانگیز جایزه «پولیتزر» را کسب کرد.
اما، در حالی که از کوین کارتر برای مهارت عکاسی استثناییاش در شبکههای خبری و تلویزیونی بینالمللی سراسر جهان تمجید میشد، ثمره این دستاورد و شهرت تنها چند ماه بیشتر طول نکشید، زیرا بعداً افسرده شد و خودکشی کرد!
افسردگی کوین کارتر زمانی آغاز شد، که در یکی از این مصاحبهها (برنامه تلفنی)، کسی تماس گرفت و از او پرسید که برای دخترک چه اتفاقی افتاد؟ او به سادگی پاسخ داد: «من منتظر نماندم تا بعد از این عکس ببینم چه اتفاقی میافتد، چون باید به پروازم میرسیدم». سپس تماسگیرنده گفت: «من به شما میگویم که در آن روز دو کرکس وجود داشت و یکی از آن دو، دوربین در دست داشت».
این موضوع که مثل خوره به جان کارتر افتاده بود، منجر به افسردگیاش شد و او در نهایت خودکشی کرد. کوین کارتر میتوانست هنوز زنده باشد و حتی شهرت بیشتری داشته باشد، اگر فقط آن دخترک را برداشته و به مرکز تغذیه سازمان ملل متحد که سعی داشت به آنجا برسد، برده بود یا حداقل او را به جایی امن رسانده بود. یک موقعیت غیرانسانی، «او زمان برای عکاسی داشت، اما هیچ وقتی برای نجات زندگی دختر نداشت».
بنابراین، ما همه باید به این شعور برسیم که هدف زندگی، درک زندگی دیگران است. پس آیا ما هم یک کرکس هستیم؟ در هر کاری که انجام میدهیم، بگذاریم انسانیت اولین چیز باشد که از ما باقی میماند. در همه کارهایمان، همیشه به دیگران فکر کنیم و ببینیم چگونه میتوانیم دستی به کمک برداریم و اشکها را پاک کنیم. بنابراین، وقتی بهدنبال دانش، ثروت، شهرت، مهارت یا حتی موقعیت هستیم، بیایید فکر کنیم چگونه میتوانیم از آن برای سود عامه مردم و جامعه استفاده کنیم.
خرم آن دل که در این محنتگاه
خاطری را سبب تسکین است
با ما همراه باشید:
www.farzande-man.com