26 اسفند 1399 ساعت: 11:12
در فکر و خیال خود سیر میکنم و در این اندیشهام که کاش خانهای در ابرها داشتم تا با فراغ بال لختی را به آسایش در آنجا زندگی میکردم. ناگهان چشمم به بیلبورد کنار بزرگراه میخورد: «به خانهای در ابر فکر کن» و در زیر آن گزینهای با عنوان «رزرو شد، هومسا».

با خودم فکر میکنم که خستگی این یک ماه اخیر عجب پدری از من درآورده، چرا چیزها را آن جور که دلم میخواهد میبینم. به یاد بحثی میافتم که با بچهها دارم که هیچ رباتی نمیتواند به هوشمندی انسان باشد، زیرا انسان میتواند ورای یک کلمه را تصور کند. به آنها گفتهام که کلمهها جریان متافیزیکی دارند و وقتی پرسیدهاند یعنی چه؟ توضیح دادهام که یعنی هر کسی از شنیدن کلمه دریا برداشتی متفاوت دارد. عروس و دامادی که کنار دریا برای خاطرهانگیز کردن و پربار کردن فیلم عروسیشان تصاویری را پر کردهاند، حسی دارند مملو از شادی و غرور، اما همان افراد اگر کارشان به طلاق بکشد، شاید دیگر دلشان نخواهد دریا را ببینند.
یادم میآید سالها پیش کودکی را میدیدم که مادرش جلوی چشمانش در دریا غرق شده بود. میگفتند اسیر یکی از چاههایی شده است که انسانها در ویلایشان ساختهاند و حالا مادر را به کام مرگ کشانده است. پرواضح است که از این کودک نمیتوان انتظار داشت که دریا را دوست داشته باشد و در جمعهای خانوادگی کنار دریا شرکت کند.
به بیلبورد بعدی میرسیم: «خانه ای در دل کویر، ویلایی در دل جنگل و...»
چگونه میتوان انتظار داشت مردمی که دومین سال نوروز کرونایی را به جشن نشستهاند با دیدن این بیلبوردها باور کنند که حتی اگر راهها باز بودند به سفر نروند.
چه کسی بر کار محتوای تبلیغات این بیلبوردها نظارت دارد. اگر شهرداری هزینه اجاره بهای این بیلبوردها را میگیرد و دم نمیزند که صد افسوس. اگر به محتوا میپردازد چرا این حد مردم را آشفته میکند. کسی که خودش ویلا دارد که نیازی به این تبلیغات ندارد. اما کسی که هر سال در دل جنگل بوده است امسال با دیدن این بیلبوردها فکر میکند که بد نیست تنوعی ایجاد کند و البته کسانی هم هستند که با ماشین شخصی خود دل به دریا میزنند و حق خود میدانند که از این همه آشوب، گلایهمند باشند و بخواهند برای آرامش خودشان هم که شده از شهر فاصله بگیرند.
در این میان دلالان فرصتطلبی هم هستند که از این فضای بهشدت آشفته نهایت بهره را میبرند و در دفترخانههایی بهطور موقت و قطعا غیرقانونی ماشین فرد را به پلاک بومی تبدیل میکنند.
دوباره ما میمانیم و هزار شکایت ناگفته. وقتی تبلیغی علنی میگوید با «نوین تراول سفر کن»، چرا باید انتظار داشت که افراد سودجو هم به فکر بهرهبرداری از مردم بیچاره نیفتند. مردمی که نمیدانند در این خانه کویری شاید کرونای انگلیسی در انتظار خود و عزیزانشان باشد. آیا بهتر نبود این بیلبوردها به روشهای بهتر جشن گرفتن نوروز باستانی در خانه اختصاص مییافت.
دوباره به اندوه خودم فکر میکنم و میگویم دو هفته پیش که واکسن کرونا را در بیمارستان آوردند و گفتند که پزشکان میتوانند واکسن بزنند، در این فکر بودم که زدن واکسن را باید تا چه زمانی به تعویق بیندازم تا هم به بیمار خودم صدمه نزنم و هم به بیمارانی که این روزها با دیدن آنها دغدغه خود را فراموش میکنم آسیبی نرسانم، به زبان ساده تر چه کنم که «نه سیخ بسوزد نه کباب».
شعر زیبای «لذت دریا» از جناب ابتهاج را تقدیم شما میکنم.
دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست
چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما
که بیم ورطه و اندیشهی کنارش نیست
کسی به سان صدف وا کند دهان نیاز
که نازنین گوهری چون تو در کنارش نیست
خیال دوست گل افشان اشک من دیده ست
هزار شکر که این دیده شرمسارش نیست
نه من ز حلقهی دیوانگان عشقم و بس
کدام سلسله دیدی که بیقرارش نیست
سوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست
سری نماند که بر خاک رهگذارش نیست
ز تشنه کامی خود آب میخورد دل من
کویر سوخته جان منت بهارش نیست
عروس طبع من ای سایه هر چه دل ببرد
هنوز دلبری شعر شهریارش نیست