0
0
        

در که باز شد، آقای میانسالی برانکارد خانمش را به سرعت هل داد در اتاق. در کوچک بود و برانکارد از آن رد نمی‌شد اما مرد میانسال به هر تقلایی که بود برانکارد را پرت کرد توی اتاق و در چشم به هم زدنی مرد و زن و برانکارد سه تایی آمدند توی صورت من و رسما معاینه بیماری که قبل آنها آمده بود نیمه‌کاره روی هوا ماند. اتاق معاینه کوچک بود و هیچ‌کداممان نمی‌توانستیم از جایمان تکان بخوریم. بیمار نشسته به شدت از دست مرد برانکاردران عصبانی شد و مرد تازه وارد هم دلایل خودش را بلندبلند نعره می‌زد ازجمله اینکه زنش خیلی درد دارد و دکتر هم که هر معاینه‌ای را یک ساعت لفت می‌دهد!
همین که می‌خواستم جو را آرام کنم ،فوری حرفم با نعره‌ای یا ناله قطع می‌شد و این یعنی نقطه سر خط. بیمار اول محکم سرجایش نشسته بود و قصد خالی کردن عرصه برای رقیب تازه وارد را نداشت. مرد تازه وارد هم آمده بود که نرود. چاره‌ای نبود جز اینکه من بروم. از اتاق معاینه زدم بیرون به امید اینکه جو کمی آرام‌تر شود.
نیم‌ساعت بعد برگشتم. اتاق آرام بود و بی‌صدا. بیمار اول رفته بود و برانکارد بیمار دوم به صورت مایل در امتداد قطر اتاق رها شده بود و خانمی‌ جوان، تکیده و رنگ‌پریده روی آن لابلای چادر سیاهش پیچ و تاب‌خورده بود.
صدایش کردم. ضعیف‌تر از آن بود که لب باز کند فقط با چشم‌های بیمارش به من نگاه می‌کرد که شوهرش سر رسید و با فارسی نه‌چندان روانی باز هم شروع به داد و بیداد کرد که توی این بیمارستان کسی به کسی نیست. بی‌درنگ از اتاق بیرونش کردم. عصبانیت من بی‌اندازه بود. این را وقتی فهمیدم که آن مرد با تمام سر وصدایش فقط سکوت کرد و رفت. در کسری از ثانیه چشمم به نگاه خسته زن افتاد که ناامیدانه از روی برانکارد به من زُل زده بود و قدرت هیچ بیانی نداشت.
مرد که رفت، زن هم پس از معاینه به بیرون از اتاق راهنمایی شد تا فوری در اورژانس بستری شود.
نگاه‌های زن بدجوری من را به هم ریخته بود. سنگینی آوار کلمات آن نگاه خسته و ناامید ملولم کرد و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. چه می‌توانستم بگویم وقتی مردی راه از راه دور و بعد آن همه غریبی زن رنجورش را به امید شفا به من رسانده و من هم بی‌هیچ مسوولیتی مرد خانه را پیش آن چشمان ساده و بیمار خرد کرده بود.
لعنت برمن!
این تنها جمله‌ای است که هر وقت خاطره آن شب کشیک در وجودم زنده می‌شود نثار خودم می‌کنم.
چند روز حتی از مرور اتفاق آن شب در خلوت خودم می‌ترسیدم و تا یاد آن نگاه پر از شکوه زن بیمار می‌افتادم فورا حواس خودم را پرت می‌کردم.
باید کاری می‌کردم. برای همین دست به کار شدم و تمام سوراخ سمبه‌های بیمارستان را وجب به وجب گشتم تا شاید ردی از زن و مرد غریبه بیابم اما خبری نبود که نبود.
واقعا از ته‌دل می‌خواستم آن دو را دوباره می‌دیدم و با چشمان پشیمان هزاران بار عذر می‌خواستم و از اینکه در حضور آن چشمان بیمار قهرمان خانواده‌ای را خرد کرده بودم حلالیت طلب کنم.
دغدغه دیدار دوباره آنقدر برایم اهمیت داشت که هر روز و هرجا به دنبال مردی بودم با لهجه آن مرد دلشکسته شاید نشانی بیابم از دوست.
اما انگار همه درها بسته بود به رویم و نشان‌شان را باد با خود برده بود به ناکجاها!
3 ماهی از آن شب گذشته بود که یک روز صبح در اتاق معاینه بی‌محابا باز شد.
سر از پا نشناختم. صدای پای خودشان بود. هر دو آمدند توی اتاق ولی بی‌برانکارد.
مرد می‌خندید و خنده و سبیلش با هم قاطی شده بود و صورتش پر از شادی بود.
زن هم با چشمانش می‌خندید و خبری از تکیدگی آن شب نبود.
جلوی پایشان بلند شدم.
مرد سلام کرد و از راهنمایی خوب آن شب من گفت که با تشخیص به موقع جان زنش را نجات داده بودم و امروز آمده بودند به رسم سپاس به به من سر بزنند.
مرد می‌خندید و آرزوی جبران لطف من را می‌کرد در شهر و کاشانه خود. زن هم بی‌صدا سفره قلمکاری بر میز من گذاشت و شوهر گفت:
«نان خانگی خودمان است، آقای دکتر، با آرد هَشتَر خان!»
کلمات عذرخواهی را در ذهن خودم ردیف می‌کردم که به بهترین نحو بابت آن شب پوزش بخواهم... که باز هم دیر شده بود.
آنها رفته بودند و تنها بوی خوش نان خانگی‌شان در اتاق مانده بود و خاطره خوش محبت و صفای وجودشان با یک تکه کاغذ آدرس روستایشان.
دکتر خلیل کاظم‌نیا




مطالب مرتبط

دیدگاه کاربران

ارسال ديدگاه
نام :    ایمیل : 

عکس خوانده نمی شود کد امنیتی :      

کلیه حقوق این سایت متعلق به موسسه فرهنگی ابن‌سینای بزرگ می باشد. طراحی و اجرا توسط: هنر رسانه




ناحیه کاربری

آدرس ایمیل:
رمز عبور:
 
رمز عبورم را فراموش کرده‌ام

ثبت نام