مرد شماره 20
06 آبان 1396
0
0
        

خسته و کوفته به تخت 20 رسیدم. یک اتاق 5 تخته با یک عالم همراه بیمار. تخت 20 گوشه اتاق بود، کنار پنجره. باید از همه بیماران جدید شرح‌حال می‌گرفتم و تخت 20 جدید بود. با خستگی هرچه تمام بالای سر بیمار ایستادم. آقای بلندقدی بود که بلندی‌اش تمام تخت را گرفته بود. سرحال به نظر می‌رسید. با من که حرف می‌زد، صدایش دور و نزدیک و تصویرش توی چشم‌هایم مات و شفاف می‌شد. این از خاصیت‌های روز بعد از کشیک من است که از صبح همه چیز را در‌ هاله‌ای از ابهام می‌بینم؛ هیچ چیز و هیچ کس را صاف و شفاف نمی‌بینم و هیچ صدایی را واضح نمی‌شنوم، حس بادکنکی را دارم که گیج و منگ مدام نیم کج و راست می‌شود و حالت غیرارادی دارد و غیرقابل‌اصلاح!
با هر جان‌کندنی که بود، سوالاتم را از مرد بیمار می‌پرسیدم و منظور و غرضم را از طرح سوال توضیح می‌دادم و او هم با آرامش یکی‌یکی سوالاتم را جواب می‌داد، بی‌کم و کسر و کاملا واضح و مبسوط و در پایان هر جواب لبخندی برای من می‌فرستاد، شاید از سر دوستی!
روحیه بالا و همکاری رویایی مرد تخت 20 من را آنچنان بر سر ذوق آورده بود که سوال‌هایم تمامی نداشت و ریزترین نکات بیماری را از او جویا می‌شدم و بیمار هم پا به پای من همراهی می‌کرد و این از بیماری که قرار بود فردا جراحی شود، بعید به نظر می‌رسید چون معمولا بیماران بخش جراحی هم بی‌حوصله‌اند، هم آنقدر جراحی پیش‌رو برایشان سنگین است که نه‌تنها خنده از لب‌هایشان می‌پرد، بلکه با توجه به نوع عمل زاویه سگرمه‌هایشان فرق می‌کند و خواه‌ناخواه خودت پیشقدم می‌شوی که از خیر بعضی سوالات بگذری.
آن روز قصه بیمار بخش جراحی در تمام لحظات خواب و بیداری برایم جالب شده بود، اما نه تمرکز آن را داشتم که راز سرحالی بیمار را به جد پیگیری کنم و نه می‌خواستم آن حال خوبم به آخر برسد.
سوالات من که ریزتر می‌شد، همسر آقای بیمار که کنار تخت ایستاده بود به شوهر کمک می‌کرد و او هم با لبخند و شادی در شرح‌حال گرفتن من حضور فعال داشت و این، قصه را برای من خواب‌آلوده پیچیده‌تر می‌کرد.
یک جای کار می‌لنگید و من باید این را می‌فهمیدم. چندباری عزمم را جزم کردم که چرایی آرامش و خنده‌های پیاپی بیمار خوابیده بر تخت و خانم ایستاده کنار بالین بیمار را کشف کنم، اما بی‌فایده بود.
در این کش و قوس هیجانی، در کسری از ثانیه هوشیاری‌ام کامل شد و متوجه خنده همه بیماران و همراهان آن اتاق شدم و این اتفاق خواب از سرم ربود و هوشیار و آگاه شدم، آنچنان که انگار یک دل سیر خواب رفته بودم و در همان لحظه قبراق وسرحال از خواب صبحگاه بیدار شده‌ام.
خدای من! خانم کنار تخت بیمار بود و مرد خوابیده بر تخت همراه او! و چون مرد خانه خوابش می‌آمد و عادت به خواب بعدازظهر داشت، خانم را از تخت آورده بود پایین و تن خسته‌اش را بر تخت بیمار پهن کرده بود؛ دراز به دراز!
اصلا اتاق، اتاق بیماران زن بود و من اصلا حواسم نبود و آن مرد هم از خواب‌آلودگی من حداکثر استفاده را کرده بود و اصطلاحا من را دست انداخته بود و مقتدر و پرقدرت تمام سوالات من را به جای خانم بیمارش جواب داده بود و این شده بود مایه شعف و شادی خانم‌های اتاق!
کاری از دستم برنمی‌آمد. اول عصبی شدم و حق هم داشتم، من سرکار رفته بودم و این واقعیت داشت و اما کمی بعد این سوال در ذهنم جان گرفت که آن خانم به خاطر قدرت شوهر از بستر بیماری پایین آمده بود تا مرد خانه قیلوله‌ای برود و حکم مرد باید اجرا می‌شد، حتی در یک اتاق کاملا زنانه در بخش جراحی!
دکتر خلیل کاظم‌نیا




مطالب مرتبط

دیدگاه کاربران

ارسال ديدگاه
نام :    ایمیل : 

عکس خوانده نمی شود کد امنیتی :      

کلیه حقوق این سایت متعلق به موسسه فرهنگی ابن‌سینای بزرگ می باشد. طراحی و اجرا توسط: هنر رسانه




ناحیه کاربری

آدرس ایمیل:
رمز عبور:
 
رمز عبورم را فراموش کرده‌ام

ثبت نام