چند وقتی بود که خیلی شاکی بودم؛ از دست زمین و زمان، از دست آدمهای اطرافم و از همه بیشتر از خودم. از اینکه معلولم و فکر میکردم از خیلی نعمتها محرومم. زندگی به چشمم تلختر و سیاهتر از همیشه شده بود. یک شب که این نارضایتی به اوج خود رسید، با ناراحتی به رختخواب رفتم و تا چند ساعت بیدار بودم تا بالاخره خوابم برد و صبح زود برای رفتن به سرکار به سختی بیدار شدم. یادم میآید اوایل اسفند بود و هوا سرد. بارانی که از نیمههای شب شروع به باریدن کرده بود، هنوز تمام نشده بود. زیاد از خانه دور نشده بودم که منظره عجیبی دیدم؛ جوانی قدبلند با موهای آشفته و سرتاپا خیس جلوی در یک سواری پیکان ایستاده بود و در حالیکه میلرزید، میگفت: «تورو خدا در را باز کنید، بیام داخل خانه. سردم شده...» او گریه میکرد و با التماس میخواست کسی در را برایش باز کند. آنقدر حالش بد بود که تفاوت بین یک پیکان با خانه خودشان را متوجه نمیشد. اعتیاد شدیدی داشت و خیلی ترحمبرانگیز بود. دلم میخواست بتوانم برایش کاری کنم اما... دیدن این منظره من را تکان داد. شاید این منظره تلنگری بود برای من تا کمی عمیقتر به مسائل اطراف خود بنگرم. از همان روز به خودم گفتم کسی که خودش را دوست نداشته باشد و هر ظلمی در حق خود و خانواده و جامعه خود روا دارد، دیگران هم هیچوقت دوستش نخواهند داشت و هیچ کاری هم برایش نمیکنند. چرا من که معلولیت دارم، نباید خود را دوست داشته باشم؟ آیا معلولی که چند برابر دیگران سختی تحمل میکند تا روزی حلال کسب کند، دوستداشتنیتر از بعضی افراد نیست که با وجود سلامت جسمی در آخر انگلی برای خانواده و جامعه خود میشوند؟ آیا وضعیت من هم بیشباهت به آن جوان نبود که در مقابل در بستهای ایستاده بود و هیچگاه باز نمیشد، به جای اینکه بهتر ببیند و جای خود را تغییر دهد؟
ادامه دارد...
امضا محفوظ