«خاتون، سلام!
صبح است و آمده
گنجشک کوچکت
تا خرده نان سفره صبحانه تو را
بوی بهشتی نفس خانه تو را
در زیر پر بگیرد و تا رویش غروب
آرامتر شود.
خاتون مهربان!
تا دستهای خسته تو سایبان ماست
«آمین» آسمان
گهواره شکفتن نوزاد «حاجت» است
آری، کلید اسم تو، «دندانه»ای نداشت
اما کدام قفل به اسمت رسید و باز
لبوانکرده ماند؟!»
«سیدمحمدسادات اخوی» از مجموعه «بینام»
خاتون با خود و در خود، مهربانی، انس، زایش، نجابت و بقا دارد. خاتون امالزمین است. زمین، مادر است؛ منشا برکات و کاشت و داشت و برداشت، مکانی برای آدم و حوا و ملکوتیان و انبیا و اولیاء، صالحان و مردان و زنان، که میآیند و میروند، نامها و نشانهها را از خود بر جای مینهند تا نسلهای آتی در قرون متمادی از آن بهرهها گیرند... و خاتون همان است؛ همان آنِ همیشگی، همان آنِ موجود در ذات هستی. پس سلام بر خاتون. خاتون، سلام! صبح است. میدانم در پگاه برخاستهای. نیایش کردهای. سفرهای گستردهای تا فرزندان تو مانند گنجشکان پر گیرند و بیایند و در کنار سفره، نوک بر خرده نانِ مانده بر سفره بزنند. گنجشکان همیشه میآیند. بوی بهشتی این خانه، راهبلد پرندگان است. دانه برمیچینند تا در طول روز با برکت و بوی همین خرده نانها به آرامش غروب برسند و آرامتر شوند... و دستهای گاه خسته خاتون، سایبان هستی و آدمهاست... آمین! هر رحمت و همتی، سپاس دارد و آمین. آسمانها و زمین هم آمینگویان کلام او هستند. هر حاجتی را برآورده میکند. زمین و آسمان گهواره نوزاد اوست. شکفتن در ذات اوست. هر گشایشی، کلیدی میخواهد. هر قفلی کلیدی دارد. کلیدها دندانهدار و ناهموار هستند. اما کلید نام خاتون دندانه ندارد. صاف و هموار است. قفلها در برابر نام او بیکلیدند. آیا قفلی هست که در برابر نام او که کلید اسرار است، گشوده نشود؟ ناگشوده بماند؟
ایرج ضیایی
شاعر و منتقد ادبی