ما آدمها شبیه روباتها شدهایم، لباسهای تیره میپوشیم و هر روزمان مثل روز قبل میگذرد؛ افتادهایم در یک دور باطل تسلسل و نمیدانیم چه بر سر روحمان میآوریم. ناگهان به خودمان میآییم که ای داد؛ چقدر زود بهار و تابستان و پاییز و زمستانی را پشت سر گذاشتیم و هیچ چیز از آنها نفهمیدیم و یک سال به عدد سنمان اضافه شد.
انگار نقطهای را پیش رویمان قرار دادهاند و با نگاه به آن فقط به سویش قدم برمیداریم. برنمیگردیم نگاهی به پشت سر کنیم؛ شاید چون خاطرههای چندان خوشایندی برای خودمان نساختهایم که با مرورشان دلمان خوش شود یا لبخند رضایت بر لبمان بنشیند. حتی به فکر خوش کردن دلها هم نیستیم و نمیدانیم چقدر شاد کردن دیگری، دلخوشمان میکند و طرح زیبایی پشت سرمان بر جای میماند از این شادمانی. آنقدر که دلمان بخواهد برگردیم و قبل را مرور کنیم یا به داشتهای دلمان قرص شود.
به نقطهای که به آن چشم دوختهایم هم میرسیم، اگر گاهی سر به آسمان بلند و اطرافمان را هم نگاه کنیم. شاید زودتر هم رسیدیم. شاید ناهمواریها با دعایی از پیش پایمان برداشته شد و نگاه دیگری به آسمان به قصد دعایمان، کارمان را آسانتر کرد. این را که وعده دادهاند به من و تو و چه کسی راستگوتر از آنکه خلقمان کرده.
دلت که دریایی باشد و نگاهت به آسمان، میتوانی زیباترین را در جهان خلق کنی. دنیایی که آدمهایش کمتر دریایی و آسمانیاند اما میتوانند با مهری، لطافت این دو را تجربه کنند و از تاریکی فاصله بگیرند.
زهرا سادات صفوی