شاید بزرگترین مشکل افرادی که افسرده میشوند این باشد که با واقعیت بیماریشان آشنا نیستند. تا زمانی که فرد تصور کند یک مصیبت بزرگ بر او نازل شده و نمیتواند از آن رها شود، راه نجاتی هم ندارد. این حرفها برای کسی که درون بیماری است، شبیه شعار به نظر میرسد ولی برای کسی که بیماری را پشت سر گذاشته باشد، تجربهای واقعی است. در یکی از کلاسهای روانشناسی یاد گرفتم افسردگی یکی از بهترین ابزارهای دفاعی بدن است تا از ما در برابر آوار مصیبت یا حتی فشارهای بیرونی محافظت کند. همه مردم افسرده نمیشوند و این سپر برای افرادی است که راه دیگری برای مقابله با مشکلات یاد نگرفتهاند. تا وقتی راه اصلی را نیاموزیم، سلولهای عصبی بدن از روش خودشان برای مراقبت از ما بهره میبرند. یکی از جالبترین نکات درباره افسردگی، دلیل زیاد بودنش در محیط و جامعه خشن و پر تنش است. میل طبیعی هر موجود زندهای، بقا و ادامه حیات است. اگر من یا شما از نظر فیزیکی ضعیف باشیم، وقتی وارد یک نبرد تن به تن میشویم، آسیب شدیدی خواهیم دید، بنابراین در چنین جامعهای افسردگی ما را منزوی میکند تا از جمع دور شویم و در زد و خوردهای احتمالی آسیب نبینیم. پس چرا در محیط امن هم افسرده میشویم؟ به یک دلیل خیلی ساده؛ یک طرز فکر اشتباه، دائم به ما میگوید که من شکست خوردهام، من ناتوانم، من نمیتوانم، من شانس موفقیت ندارم و... سلولهای عصبی برای نجات جسم دست به کار میشوند و ما را افسرده میکنند تا در یک گوشه امن بنشینیم و خودمان را در معرض یک خطر خیالی قرار ندهیم. از دست دادن شغل، موقعیت اجتماعی، رابطه عاطفی و... زمانی ما را به سمت افسردگی سوق میدهند که به آنها بهعنوان یک شکست جبرانناپذیر نگاه کنیم. این جملهها را روزی مینویسم که پس از چند ماه مقاومت در برابر مشکلات و کم نیاوردن، حس میکنم انرژی روانیام از دست رفته است. پس از چند ماه سر پا بودن، احساس خستگی، زانوهایم را سست کرده ولی میدانم اجازه نشستن ندارم. میدانم افسردگی مثل یک چاه است و اگر خودت را رها کنی، هر چه پایینتر بروی، نور و هوا کمتر میشود و دوباره بالا آمدن دشوارتر.
ادامه دارد...
ص. ب