آنچه گذشت: سال ۱۳۸۳ متوجه سرطان حنجره پدرم شدیم و با انجام عمل جراحی، حنجره او برداشته شد. تمام مراقبتها و مشکلات را مادرم حل و فصل میکرد و ما به خاطر زحماتی که مادر برای پدر و مادر کشیده بود و بسیار خسته بود، تصمیم به مسافرت گرفتیم تا روحیه او عوض شود امادر راه تصادف کردند و ...
بالای سر مادرم رفتم. چشمهایش را باز کرد. با بغضی نگاهم کرد و گفت: «کی آمدی؟» گفتم: «یک ساعت بعد تصادف شما رسیدم.» گفت: «دستهایم میسوزند.» گفتم: «چیزی نیست. درست میشوند.» گفت: «تشنهام.» گفتم: «دهانت زخم شده. باید با گاز استریل فقط لب و دهانت را تر کنم.» اشکان هم بیدار شد. خسته و کوفته بود. پرسیدم: «خوبی؟» گفت: «کمرم درد میکنه.» گفتم: «پاهات چی شده؟» گفت: «چیزی نیست. کمرم فقط کمرم.» صبح ساعت ۸ دکتر بالای سر مادرم آمد. نگاهی به عکسها و آزمایشات انداخت و بعد آهی از تهدل کشید. طوری که مادرم از دکتر پرسید: «چی شد؟ تا آخر عمر فلج شدم؟» دکتر بدون پاسخ به سوال مادرم رفت و در قسمت پذیرش با دکتر دیگری مشغول صحبت شد و دائم به عکسهای مادرم اشاره میکرد. چند لحظه بعد مرا بهعنوان همراه صدا زدند. دکتر گفت: «چه نسبتی با بیمار داری؟» گفتم: «پسرش هستم.» گفت: «پدرت کجاست؟» گفتم: «او صدا ندارد و حال خوبی هم ندارد. هر چه است به من بگویید.» گفت: «شدت حادثه خیلی زیاد بوده، طوری که مهرههای گردن شکسته شدند و آسیب به نخاع وارد شده است. باید جراحی شود و نخاع از این فشار آزاد بشود.» گفتم: «میشود مادر را برای عمل به تهران انتقال داد؟» گفت: «ریسکش زیاده. احتمال قطع نخاع است. اینجا من نوبت عمل ندارم. اگر خواستید باید ببرید به یک بیمارستان خصوصی تا فردا عمل انجام بشود.» گفتم: «دکتر! مادرم خوب میشود؟» گفت: «توکل به خدا کن.» گفتم: «الان چقدر هزینه لازم است؟» گفت: «حدود 1 میلیون برای خرید وسایل فعلا لازم است.» بعد آدرس داد تا وسایل را تهیه کنم که برای ثابت کردن مهرههای گردن به کار میرود.
منبع: مرکز ضایعات نخاعی
احسان سلیمانی