آنچه گذشت: چند وقتی بود که ضعف داشتم و بیرنگ و رو شده بودم، آنقدر که اطرافیان هم میفهمیدند و کار را به آنجا رساند که رفتم پیش پزشک و آزمایشهایی را که درخواست کرده بود، انجام دادم...
از سکوت طولانی دکتر وقتی آزمایشها را نگاه میکرد، فهمیدم که مسالهای وجود دارد. نگران شدم اما چیزی نگفتم و او خودش شروع کرد؛ نمیخواهم نگرانتان کنم اما این سومین آزمایش شماست. حالا مساله برای من کاملا روشن است. «-ببینید خانم» مکث طولانیای کرد و ادامه داد: «شما مدتی است به لوسمی دچار شدهاید. بعد از اولین آزمایش متوجه موضوع شدم اما میخواستم مطمئن شوم البته بیماری شما خیلی پیشرفته نیست و خوشبختانه زودتر متوجه شدید و به همین دلیل قابلدرمان است ولی همه اینها به خود شما بستگی دارد.» تازه فهمیدم علت همه ضعفها و خونریزی بینیام چه بود. عرق سردی تمام بدنم را خیس کرد. احساس ضعف شدیدی کردم. اصلا نمیتوانستم به صورت محسن نگاه کنم. تحمل دیدن عکسالعمل او را نداشتم. میدانستم او هم مثل من شوکه شده. سعی کردم خودم را کنترل کنم. دکتر گفت: «خانم فکور! دارید به حرفهایم گوش میدهید؟» میشنیدم و نمیشنیدم. جواب میدادم و جواب نمیدادم. گفتم: «بله آقای دکتر! کاملا متوجه شدم، چشم، حتما» و باز سکوتی طولانی در سرم و حرفهای دکتر «هرچه زودتر درمان را شروع کنیم به نفع شماست.» همراه محسن از مطب خارج شدیم. تا خانه نمیتوانستم حرفی بزنم. او هم حرفی نمیزد و وقتی هم رسیدیم به خانه به اتاق کارم رفتم و در را بستم و شروع کردم به گریه. محسن در زد و گفت: «ندا! حالا چرا مثل کوچولوها گریه میکنی؟ مگر نشنیدی دکتر چی گفت؟ گفت خیلی به درمانت امیدوار است. حالا تو عزا گرفتی؟! ندا در را باز کن عزیزم.»
منبع: موسسه تحقیقات، آموزش و پیشگیری سرطان
ادامه دارد...
نوشته: س.ن