0
0
        

     از 2 ماهی که گفته‌اند مانده، یک ماهش رفت. حالش بد و بدتر شده. روحیه‌اش نه. می‌خندد. نمازش را می‌خواند و نیایشش را می‌کند. برنامه‌ریزی‌هایش را دارد. حالش که خوب باشد، صدای جارو کشیدن‌هایش در خانه می‌آید، صدای حرف زدنش با تلفن، صدای آب دادن به گل‌هایش، حرف زدن‌هایش با آنها و... من زیر تاریکی پتو به همه این صدا‌ها از ته ته ته قلبم گوش می‌دهم، عین یک ضبط صوت، عین آدمی که تازه چشم باز کرده و دیده مادری دارد و این مادر چقدر برایش عزیز است. همین مادری که هر روز و هر روز یا یکی در میان در روز با او بگومگویی داشته، مادری که صبوری از اندام باریکش آویزان است. نمی‌خواهم از سیاهی پتویی که روی سرم کشیدم، بیرون بیایم. نمی‌خواهم ببینمش و به خودم بگویم به خاطرش بسپار... نمی‌خواهم خودم را روی میز محاکمه بنشانم و بگویم چه دختر بدی بود! چه دختر کمی بودی برای او که مادر کاملی بود و من مدام ضعف‌هایش را برایش می‌شمردم.


     زیر تاریکی پتو صدای در می‌آید: «هنوز خوابی دختر؟» باباست. دیگر تنش بوی سیگار نمی‌دهد. دیگر عصبانیتش را روی سر مادر آوار نمی‌کند... دیگر همه‌مان می‌دانیم وقت کم است، یعنی چه و او که بهتر از همه می‌داند به روی خودش نمی‌آورد و لب پنجره نشسته به انتظار پریدن و راحت شدن. تاریکی پتو دارد خفه‌ام می‌کند؛ خفه از ندیدن‌هایم، ندیدن‌هایمان، مهربانی نکردن به وقت و شکرگزاری به وقت. دارم خفه می‌شوم که تاریکی پتو کنار می‌رود. صورت از رنگ رفته‌اش در قاب اتاق توی چشم‌هایم می‌افتد.


     ادامه دارد...


فاطمه مهدوی




مطالب مرتبط

دیدگاه کاربران

ارسال ديدگاه
نام :    ایمیل : 

عکس خوانده نمی شود کد امنیتی :      

کلیه حقوق این سایت متعلق به موسسه فرهنگی ابن‌سینای بزرگ می باشد. طراحی و اجرا توسط: هنر رسانه




ناحیه کاربری

آدرس ایمیل:
رمز عبور:
 
رمز عبورم را فراموش کرده‌ام

ثبت نام